بس دانستن. بسنده کردن به. قناعت کردن به. (یادداشت مؤلف) : از دوستان توقع ما ترک دشمنی است ما قانعیم گر به همین اکتفا کنند. محسن تأثیر (ازآنندراج). زخم دهان شکوه نمایان نمی شود مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند. محسن تأثیر (از آنندراج) ، اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). دردمند و غمناک شدن. (آنندراج)
بس دانستن. بسنده کردن به. قناعت کردن به. (یادداشت مؤلف) : از دوستان توقع ما ترک دشمنی است ما قانعیم گر به همین اکتفا کنند. محسن تأثیر (ازآنندراج). زخم دهان شکوه نمایان نمی شود مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند. محسن تأثیر (از آنندراج) ، اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). دردمند و غمناک شدن. (آنندراج)
توجه داشتن. متوجه بودن. پروا داشتن. نگریستن: و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد بزیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). کآمد و التفات کرد بمن ز آن مرا جاه و آب دیدستند. خاقانی. درویشی مجرد بگوشۀ صحرائی نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفات نکرد. (گلستان). دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمائی. سعدی. اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید می نکند التفات آنکه بدستش کمند. سعدی. و رجوع به التفات داشتن شود، ساکن شدن ستور که احتیاج ضرب گردد. (منتهی الارب). ایستادن چهارپا چنانکه به زدن نیازمند باشد. (از اقرب الموارد) ، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). با گوشت بسیار شدن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). فراوان بودن گوشت در خانه کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، گوشت آوردن. گوشت دار شدن مرغ و انسان. (از تاج العروس) ، دانه آکنده شدن خوشه. (منتهی الارب). بادانه شدن کشت. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، سخت کشش کردن بحرب. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فراگرفتن جنگ کسی را، یقال: الحمه القتال، یعنی جنگ او را فراگرفت و گریزگاهی نیافت. (از منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد) ، پود کردن جامه را، و منه المثل: الحم ما اسدیت، یعنی بپایان برسان آنچه را آغاز کرده ای. (از منتهی الارب). پود بربافتن. (تاج المصادر بیهقی). بافتن جامه. (از اقرب الموارد). کنایه ازجامه بربافتن. (مصادر زوزنی) ، کنایه از سرودن شعر. بنظم آوردن شعر. (از اقرب الموارد) ، گوشت دادن. (مصادر زوزنی). چیزی را طعمه کسی گردانیدن. (مصادر زوزنی). گوشت خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ذیل اقرب الموارد) (المنجد) ، قادر گردانیدن کسی را بر دشنام کسی، یقال:الحمه عرض فلان اذا امکنه منه لشتمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غمگین کردن کسی را، تیز نگاه کردن و نظر انداختن، بزمین افکندن کسی را. تجدیل، در شر و فتنه انداختن گروهی را. الحم بین بنی فلان شراً، جناه لهم. (اقرب الموارد). جنگ برپا کردن، التیام دادن چیزی را. (از المنجد) ، چسبانیدن چیزی بچیزی. (از المنجد) ، الحم الرجل، یعنی کشته شد. (از ذیل اقرب الموارد)
توجه داشتن. متوجه بودن. پروا داشتن. نگریستن: و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد بزیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). کآمد و التفات کرد بمن ز آن مرا جاه و آب دیدستند. خاقانی. درویشی مجرد بگوشۀ صحرائی نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفات نکرد. (گلستان). دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمائی. سعدی. اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید می نکند التفات آنکه بدستش کمند. سعدی. و رجوع به التفات داشتن شود، ساکن شدن ستور که احتیاج ضرب گردد. (منتهی الارب). ایستادن چهارپا چنانکه به زدن نیازمند باشد. (از اقرب الموارد) ، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). با گوشت بسیار شدن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). فراوان بودن گوشت در خانه کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، گوشت آوردن. گوشت دار شدن مرغ و انسان. (از تاج العروس) ، دانه آکنده شدن خوشه. (منتهی الارب). بادانه شدن کشت. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، سخت کُشش کردن بحرب. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فراگرفتن جنگ کسی را، یقال: الحمه القتال، یعنی جنگ او را فراگرفت و گریزگاهی نیافت. (از منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد) ، پود کردن جامه را، و منه المثل: اَلحِم ما اسدیت، یعنی بپایان برسان آنچه را آغاز کرده ای. (از منتهی الارب). پود بربافتن. (تاج المصادر بیهقی). بافتن جامه. (از اقرب الموارد). کنایه ازجامه بربافتن. (مصادر زوزنی) ، کنایه از سرودن شعر. بنظم آوردن شعر. (از اقرب الموارد) ، گوشت دادن. (مصادر زوزنی). چیزی را طعمه کسی گردانیدن. (مصادر زوزنی). گوشت خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ذیل اقرب الموارد) (المنجد) ، قادر گردانیدن کسی را بر دشنام کسی، یقال:الحمه عرض فلان اذا امکنه منه لشتمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غمگین کردن کسی را، تیز نگاه کردن و نظر انداختن، بزمین افکندن کسی را. تجدیل، در شر و فتنه انداختن گروهی را. الحم بین بنی فلان شراً، جناه لهم. (اقرب الموارد). جنگ برپا کردن، التیام دادن چیزی را. (از المنجد) ، چسبانیدن چیزی بچیزی. (از المنجد) ، اُلحِم َ الرجل، یعنی کشته شد. (از ذیل اقرب الموارد)